عشق

عشق

 

 

سلام

سلام بر تو که عاشق سلام بر تو که شیدا

سلام بر تو که رودی سلام بر تو که دریا

سلاااااااااااااااام

خوبید؟

سلامتید ؟

خوشید؟

بعد از مدت ها تصمیم گرفتم یه اپدیت کنم

به بعضی از دوستان سر زدم اما خیلی غمگین می نویسن

غم و غصه خوردن سودی نداره و مشکلی رو حل نمی کنه

همین امروز برای من یه مشکل بزرگ بوجود اومد که اگه می خواستم غصه بخورم تا یک ماه شاید یک سال باید گریه می کردم تازه یقین داشتم که حل نمیشد

گفتم بیخیال دنیا چقدره که بخوایم همشو به گریه  و ناراحتی بگذرونیم باید شاد زندگی کنیم

مثل همین شعر درختی که توی همین وب گذاشتم : رسم تقدیر چنین است و چنان خواهد بود می رود عمر ولی خنده کنان باید زیست

اول از همه اینو بگم که خیلی خوشحالم اپ کردم سعی می کنم زود به زود اپ کنم راستی

عضو فعال می پذیرم اگر کسی می خواد بهم بگه تا نویسندش کنم

برای اینکار در مورد تجربش توی وبلاگ  نویسی

مدرک  تحصیلی / علاقه مندی ها و بقیه چیزا هم اختیاریه

هر کس خواست نویسنده بشه توی قسمت نظرات همین جا بهم بگه ایمیلشم بده تا نویسندش کنم

 

 

 

در زمین عشقی نیست که زمینت نزند اسمان را دریاب


جمعه 30 دی 1390برچسب:, |
 

عید سعید فطر مبارک باد

سلام

خوبید ؟

عید سعید فطر رو بهتون تبریک میگم

امروز بعد از مدت ها به وبلاگم سر زدم

به هم لینکی ها سر زدم اما بیشترشون.......

می خوام در مورد حجاب بنویسم :

دختران جوان کشورم بخوانند:

 

به نام خدا

سخنی با دختران  جوان  کشورم

 

من آنچه دیده ام ، زدل و دیده ، دیده ام

گاهی بود ز دل گله ، گاهی ز دیده ام

من آنچه دیده ام ز دل و دیده تا کنون

از دل ندیده ام ، همه از دیده دیده ام

 

و این دست نوشته یک جوان نیست ، حرف دل تمام جوانان این مرز و بوم است

ما ، می دانیم که شما گوهر عفت و شخصیت خود را ارزان نمی فروشید و نمی خواهید ما جوانان را به عمل های ناشایست وادار کنید ! ولی نتیجه این بی پردگیهای افراطی چیست ؟! هیچ فکر کرده اید که وقتی اندام نازک و دلفریب شما مقابل چشمان برهنه ما ظاهر می شود ، چگونه اعصاب ما را به هم می ریزد ؟ چگونه قلب و فکر ما را از کار می اندازد ؟ چگونه از درس و کار و خدمتمان باز می دارد ؟ و نابودمان میکند ؟ آیا قبول ندارید مردی که شما را با این همه لطافت و ظرافت خاص ، غرق در آرایش می بیند ، دیگر به زن خانه دار خود که عهد جوانی را پشت سر گذاشته و فروغ و جلوه خود را از دست داده ، اعتنا نمیکند ؟ شما ای خواهران عزیز ! وقتی به اشاره چشم شوهر ، پدر یا برادرتان با مرد بیگانه دست می دهید و او دست شما را می فشارد و اسم این عمل را به اصطلاح صمیمیت و امروزی بودن ، می گذارید ، به خدا قسم فریب خورده اید ! ما مرد ها جنس خودمان را بهتر می شناسیم ! محال است دست زن یا دختری را مردی جز از روی شهوت و خیانت نفس فشار دهد ! این را هم مرد شما می داند ! شما ای بانوی عزیز ! به همسرتان بگوئید ، شما ای خواهر و دختر گرامی به پدر و برادرتان بگوئید ، ای مرد محترم ! منظور شما چیست که ما را آرایش کرده به خیابان ها و مجمع دوستانتان می کشید ؟ آیا عاطفه و انسانیت اجازه می دهد غذای اختصاصی را که نمی شود دیگران را در آن شریک ساخت که هم خوش رنگ و خوشبو است ، به گرسنگان نشان داد ؟ کسیکه نمی خواهد دامن پاکی را در اختیار آلودگی هرزه های اجتماع یا سوختگان شهوت قرار دهد ، آیا انسانیت است که با وضع تحریک آمیز خود ، آتش به دامن آنها بزند ؟ کدام عقل ، کدام وجدان اجازه می دهد ؟ دختر زیبای عزیز ، بانوی ارجمند و خواهر گرامی ام ! از شوهر ، پدر و برادرتان این گله را بکنید و از آنها بخواهید که شما را ارزان نفروشند ! شما را وسیله گناه و لغزش و بالاخره سقوط فرد و اجتماع و نابودی ملت و دین قرار ندهند ! یقیناً بدن نیمه عریان شما بلاهائی بس خطرناک بر سر ما می آورد و هستی مان را ساقط میکند! کمی هم دلتان به حال ما بسوزد ! من نمی دانم که در کدامین کوی و برزن مشغول خواندن این نامه هستید و چه عقیده ای دارید ! شاید اصولاً پایبند مذهبی نبوده باشید ! شاید مریم(مادر عیسی) و فاطمه (دختر پیامبر اسلام) و کسانیکه مظهر عفت و پاکدامنی هستند را دوست نداشته باشید ،   ولی هر چه باشد ، لابد دلی در پهلوی شما وجود دارد و لااقل قلبی دارید که کانون مهر و عاطفه است ! باری ! به خاطر خدا ، به خاطر انسانیت ، به خاطر خوشنودی هر معصوم پاک ، به ما ترحم کنید ! بر کشور و ملت خود ترحم کنید ! با پوشیدن اندام خود به ما کمک کنید و محیط را برای هرزه گی ما مساعد نکنید ! اندام لطیف خودتان را از چشم چرانی های بوالهوسانه و تیر های مسموم و نظر های خائنانه بپوشانید . خواهران با شخصیت ما باشید نه ملعبه و وسیله هوسبازی های ما ! بگذارید ما به سراغ شما بیائیم ! شما را گران و با زحمت به دست بیاوریم ، تا قدردان نعمت وجود شما گردیم ! نه اینکه خود را ارزان در معرض اختیار ما قرار دهید که در این صورت شما برای ما ، ارزش زن زندگی را نخواهید داشت !

مهربان خدایا !

به همه جوانان ، نیروی ایمانی عطا نما تا در این اجتماعی که هر گوشه آن از نغمه سازی سرشار است و در هر کنارش دیو صفتانی انسان صورت به رنگ ها و لباس های مختلف خود نمائی میکنند ، خود را محفوظ نگه داشته و در دره گناه و تباهی سقوط ننمایند و در منجلاب فساد و تباهی فرو نروند !

خدایا ! به امید تو ، در پناه تو

جوانی از سرزمین شیعی ایران ؛ علیرضا پورمشیر

(برگردان از کتاب برای چشمهایت - نوشته ن . الف -)

 


جمعه 11 شهريور 1390برچسب:, |
 

راز عشق شقايق

شقايق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بيمارم

اگر سرخم چنان آتش ، حديث ديگري دارم

گلي بودم به صحرايي ، نه با اين رنگ و زيبايي

نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شيدايي

يکي از روزهايي ، که زمين تب دار و سوزان بود

و صحرا در عطش مي سوخت ، تمام غنچه ها تشنه

و من بي تاب و خشکيده ، تنم در آتشي مي سوخت

ز ره آمد يکي خسته ، به پايش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود

ز آنچه زير لب مي گفت : شنيدم ، سخت شيدا بود

نمي دانم چه بيماري به جان دلبرش

افتاده بود ، اما طبيبان گفته بودندش

اگر يک شاخه گل آرد ، ازآن نوعي که من بودم

بگيرند ريشه اش را ، بسوزانند

شود مرهم براي دلبرش ، آندم شفا يابد

چنانچه با خودش مي گفت ، بسي کوه و بيابان را

بسي صحراي سوزان را ، به دنبال گلش بوده

و يک دم هم نياسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روي من

بدون لحظه اي ترديد ، شتابان شد به سوي من

به آساني مرا با ريشه از خاکم جدا کرد و

به ره افتاد و او مي رفت ، و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را رو به بالاها

شکر مي کرد ، پس از چندي

هوا چون کوره آتش ، زمين مي سوخت

و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت

به لب هايي که تاول داشت گفت : چه بايد کرد؟

در اين صحرا که آبي نيست

به جانم ، هيچ تابي نيست

اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من

براي دلبرم ، هرگز دوايي نيست

واز اين گل که جايي نيست ، خودش هم تشنه بود اما

نمي فهميد حالش را ، چنان مي رفت و

من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم

دلم مي سوخت ، اما راه پايان کو ؟

نه حتي آب ، نسيمي در بيابان کو ؟

و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت

که ناگه روي زانوهاي خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد

دلش لبريز ماتم شد ، کمي انديشه کرد ، آنگه

مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت

نشست و سينه را با سنگ خارايي

زهم بشکافت ، زهم بشکافت

اما ! آه صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد

زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد

و هر چيزي که هرجا بود ، با غم رو به رو مي کرد

نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب ، خونش را

به من مي داد و بر لب هاي او فرياد

بمان اي گل ، که تو تاج سرم هستي

دواي دلبرم هستي ، بمان اي گل

و من ماندم نشان عشق و شيدايي

و با اين رنگ و زيبايي

و نام من شقايق شد

گلِ هميشه عاشق شد


شنبه 21 خرداد 1390برچسب:, |
 

من منتظرت شدم ولي در نزدي

بر زخم دلم گل معطر نزدي

گفتي كه اگر شود مي آيم اما

مرد اين دل و آخرش به او سر نزدي





در جوانی غصه خوردم هیچ کس یادم نکرد

 در قفس ماندم ولی صیاد آزادم نکرد

 آتش عشقت چنان از زندگی سیرم بکرد

آرزوی مرگ کردم مرگ هم یادم نکرد.

 

تکیه بر دوست مکن محرم اسرار کسی نیست

ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست

 



 


 

آرزو دارم شبي عاشق شوي .

آرزو دارم بفهمي درد را

.تلخي برخوردهاي سرد را

مي رسد روزي كه بي من سر كني

.مي رسد روزي كه مرگ عشق را باور كني ...

 


 
 

سفری غریب داشتم توی چشمای قشنگت

سفری که بر نگشتم غرق شدم توی نگاهت

دل ساده ی ساده کوله بار سفرم بود

چشم تو مثل یه سایه همجا همسفرم بود

من همون لحظه اول آخر راهو میدیدم،

تپش عشق و تو رگهام عاشقانه می چشیدم

 



 

 
 


سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:, |
 

سالروز رحلت بزرگ مرد عاشق تسليت باد

از غــــم دوست، در اين ميكده فــــرياد كشم

داد رس نيست كـه در هجر رخش داد كشم 


داد و بيــــداد كه در محفل مــــا رندى نيست

كــــه بــــرش شكوه بــرم، داد ز بيداد كشم 


شاديــــم داد، غمم داد و جفـــــــــا داد و وفا

بــا صفـــا مـــنّت آن را كـه به من داد، كشم 


عـــــاشقم، عــــاشق روى تو، نه چيز دگرى

بــــار هجــــــران و وصالت به دل شاد، كشم 


در غمت اى گل وحشىِ من، اى خسرو من

جــــور مجنــــون ببـــــرم، تيشه فرهاد كشم 


مُـــــردم از زنـــدگىِ بى تو كه با من هستى

طــــرفه ســرّى است كه بايد برِ استاد كشم 


سالهــــا مـــــى گــــــذرد، حادثه ها مى آيد

انتظـــــار فـــــــرج از نيمـــــه خــــــرداد كشم 


امام خمینی {ره}


جمعه 13 خرداد 1390برچسب:, |
 

عشق

سلام

امروز ميخوام در مورد عشقي بنويسم كه در جامعه ما در حال نابوديه

براي دانلود روي عشق كليك كنيد



ادامه مطلب
چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, |
 

سلام
امروز یه اهنگ با عنوان خوابیدی رو بال موجا رو برای دانلود گذاشتم برای دانلودش روی عکس دریا کلیک کنید


پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:, |
 

من که ادعا نکردم

نمیگم خطا نکردم من که ادعا نکردم
همه گفتن بی وفایی من که اعتنا نکردم
عازم سفر شدی تو من دلم می خواست بمونی
واسه موندن تو اما بخدا دعا نکردم
واسه تو کلی نوشتم که یه جوری مبتلا شی
تقصیر منه که آخر تو رو مبتلا نکردم
توی کوچه ی رفاقت یه سلام جواب ندادم
تو دلم تویی اون و با کسی آشنا نکردم
میدونم دوسم نداری حتی قد یه قناری
اما عاشقم هنوزم بودن اشتباه نکردم
ما جایی قرار نذاشتیم جز تو کوچه های رویا
این دفعه تو اومدی من به قرار وفا نکردم
زیر دین ناز چشمات یه عمریه دارم میسوزم
تا خاکستری نشه دل دینمو ادا نکردم
اومدن واسه نصیحت به بهانه ی یه صحبت
عمرشون کلی تلف شد چون تو رو رها نکردم
راه آسمون که بسته س گرچه قلبامون شکسته س
تا بحال انقد خدا رو اینجوری صدا نکردم
تو من و گذاشتی رفتی خواستی من دیوونه تر شم
باورت نمیشه شاید آخه جون فدا نکردم
نامه های عاشقونه با نشونه بی نشونه
اما از کسای دیگه س پس اونا رو وا نکردم
یادته عکست و دادی بذارم تو قاب قلبم
بعد از اون روز دیگه هرگز به کسی نگا نکردم
تو از اون روزی که رفتی نه تو رفتی که ببینی
تا قیامت هم تو رو من از خودم جدا نکردم


چهار شنبه 4 خرداد 1390برچسب:, |
 

ولادت حضرت زهرا و روز زن مبارک باد

اي بهشت قرب احمد (ص) فاطمه(س)

ليله قدر محمد (ص) فاطمه(س)

اي سه شب بي قوت واز قوت تو سير

هم يتيم و هم فقير و هم اسير

وحي بي ايثار تو كامل نشد

هل اتي بي نان تو نازل نشد

مدح تو كي با سخن كامل شود

وحي بايد بر قلم نازل شود

اي كه در تصوير انسان زيستي

 كيستي تو كيستي تو كيستي

از شب ميلاد تاآخر نفس

 مصطفي (ص)يك دست را بوسيد و بس

آن هم اي دست خدا دست تو بود

اي برآن لبها و دست تو درود

عقل كل از كل هستي شد جدا

تا چهل شب كرد خلوت با خدا

 اين چهل شب در  سرش شور تو بود

 بهر استقبال از نور تو بود

اي كه از سر تا به پا پيغمبري

بلكه هم پيغمبري هم حيدري

تو رسول الله (ص) شويت بوالحسن (ع)

هر سه يك جانيد با هم در سه تن

بس تويي اي عرش حق را قائمه

هم محمد (ص) هم علي (ع) هم فاطمه (س)

بايد اينجا لب فرو بست از بيان

روز محشر قدر تو گردد عيان

صحنه محشر همه پابست توست

اختيار نار و جنت دست توست

مهر تو روز قيامت هست ماست

ريشه هاي چادرت در دست ماست

روز محشر كار ما با فاطمه (س) است

نقش پيشاني ما يا فاطمه (س) است

از كرامت بر جبين ما همه

ثبت كن هذا محب الفاطمه (س)

التماس دعا


سه شنبه 3 خرداد 1390برچسب:, |
 

علي و مهناز

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم…

 

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشكل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی  نزديم …تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتمش روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار ديگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز


یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, |
 

آرام ترين انسان دنيا

يکي از دوستان شيوانا، عارف بزرگ، تاجر مشهوري بود. روزي اين تاجر به طور تصادفي تمام اموال خود را از دست داد و ورشکسته شد و از شدت غصه بيمار گشت و در بستر افتاد.
شيوانا به عيادتش رفت و بر بالينش نشست. اما مرد تاجر نمي توانست آرام شود و هر لحظه مضطرب تر و آشفته تر مي شد. شيوانا دستي روي شانه دوست بيمارش زد و خطاب به او گفت: دوست داري آرام ترين انسان روي زمين را به تو نشان بدهم که وضعيتش به مراتب از تو بدتر است ولي با همه اين ها آرام ترين و شادترين انسان روي زمين نيز هست!؟
دوست شيوانا تبسم تلخي کرد و گفت: مگر کسي مي تواند مصيبتي بدتر از اين را تجربه کند و باز هم آرام باشد؟ شيوانا سري تکان داد و گفت: آري برخيز تا به تو نشان بدهم.
مرد تاجر را سوار گاري کردند و شيوانا نيز در کنار گاري پاي پياده به حرکت افتاد. يک هفته راه سپردند تا به دهکده دوردستي رسيدند که زلزله يک سال پيش آن را ويران کرده بود. در دهکده زلزله زده، شيوانا سراغ مرد جواني را گرفت که لقبش آرام ترين انسان روي زمين بود.
وقتي به منزل آرام ترين انسان رسيدند دوست بيمار شيوانا جواني را ديد که درون کلبه اي چوبي ساکن شده است و مشغول نقاشي روي پارچه است. تاجر ورشکسته با تعجب به شيوانا نگريست و در مورد زندگي آرامترين انسان پرسيد.
شيوانا او را دعوت به نشستن کرد و در حالي که آرام ترين انسان براي آن ها غذا تهيه مي کرد براي تاجر گفت که اين مرد جوان، ثروتمندترين مرد اين ديار بوده است. اما در اثر زلزله نه تنها همه اموالش را از دست داد بلکه زن و کليه فرزندان و فاميل هايش را هم از دست داده است. او آرام ترين انسان روي زمين است چون هيچ چيزي براي از دست دادن ندارد و تمام اين اتفاقات ناخوشايند را بخشي از بازي خالق هستي با خودش مي داند. او راضي است به هر چه اتفاق افتاده است و ايام زندگي خود را به عالي ترين شکل ممکن سپري مي کند. او در حال بازسازي دهکده است و قصد دارد دوباره همه چيز را آباد کند و در تنهايي روي پارچه طرح هاي آرام بخش را نقاشي مي کند و به تمام سرزمين هاي اطراف مي فروشد.
مرد تاجر کمي در زندگي و احوال و کردار و رفتار آرام ترين انسان روي زمين دقيق شد و سپس آهي عميق از ته دل کشيد و گفت: فقط کافي است راضي باشي! آرامش بلافاصله مي آيد!
در اين هنگام آرام ترين انسان روي زمين در آستانه در کلبه ظاهر شد و در حالي که لبخند مي زد گفت: فقط رضايت کافي نيست! بايد در عين رضايت مدام و لحظه به لحظه ، آتش شوق و دوباره سازي را هم دايم در وجودت شعله ور سازي بايد در عين رضايت دائم، جرات داشتن آرزوهاي بزرگ را هم در وجود خودت تقويت کني. تنها در اين صورت است که آرامش واقعي بر وجودت حاکم خواهد شد.


یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, |
 

به تماشا سوگند و به آغاز کلام

به تماشا سوگند و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن واژه‌ای در قفس است

حرف‌هایم مثل یک‌تکه چمن، روشن بود

من به آنان گفتم: آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشایید به رفتار شما می‌تابد

و به آنان گفتم: سنگ، آرایش کوهستان نیست همچنانی که فلز، زیوری نیست به اندام کلنگ

در کف دست زمین، گوهر ناپیدایی‌ست که رسولان، همه از تابش آن خیره شدند

پی گوهر باشید

لحظه‌ها را به چراگاه رسالت ببرید

و من آنان را به صدای قدم پیک، بشارت دادم

و به نزدیکی روز، و به افزایش رنگ به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن‌های درشت

و به آنان گفتم: هر که در حافظة چوب، ببیند باغی

صورتش در وزش بیشة شور ابدی خواهد ماند

هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود

آنکه نور از سرِ انگشت زمان برچیند

می‌گشاید گره پنجر‌ه‌ها را با‌ آه

زیر بیدی بودیم برگی از شاخة بالای سرم چیدم، گفتم‌: چشم را باز کنید

آیتی بهتر از این می‌خواهید؟

می‌شنیدم که به هم می‌گفتند: سِحْر می‌داند، سِحْر!

سر هر کوه، رسولی دیدند ابر انکار به دوش آوردند

باد را نازل کردیم تا کلاه از سرشان بردارد خانه‌هاشان، پُر داوودی بود چشمشان را بستیم دستشان را نرساندیم به سر‌شاخة هوش

جیبشان را پُر عادت کردیم خوابشان را به صدای سفر آینه‌ها آشفتیم ...
 


پنج شنبه 22 ارديبهشت 1390برچسب:, |
 

....
يك...
دو....
سه....
چندين و چند
...هر چقدر مي شمارم خوابم نمي برد
من اين ستاره هاي خيالي را
كه از سقف اتاقم
تا بينهايت خاطرات تو جاري است
....
يادش بخير
وقتي بودي
نيازي به شمردن ستاره ها نبود
اصلا يادم نيست
ستاره اي بود يا نبود
هر چه بود شيرين بود
حتي بي خوابي بدون شمردن ستاره ها.
 


چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, |
 

بی تو مهتاب

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
 


دو شنبه 19 ارديبهشت 1390برچسب:, |
 

مرغ دل

مرغ دل یک بام دارد  دو هوا
گه مدینه میرود گه نینوا

این اسیر بند قاف و شین و عین
گاه می گوید حسن گاهی حسین

میپرد گاهی به گلزار بقیع
می نشیند پشت دیوار بقیع

می نهد سر بر سر زانوی دین
اشک ریزان در غم بانوی دین

عرضه میدارد که ای شهر رسول
در کجا مخفی بود قبر بتول

از تمام نخلها پرسیده ام
آری اما پاسخی نشنیده ام

یا امیر المؤمنین روحی فداک
آسمان را دفن کردی زیر خاک ؟

آه را در دل نهان کردی چرا ؟
ماه را در گل نهان کردی چرا ؟

یا علی جان تربت زهرا کجاست ؟
یادگار غربت زهرا کجاست ؟

تا ز نورش دیده را روشن کنم
بر مزارش شعله ها بر تن کنم

آه از آن ساعت که آتش در گرفت
جام را از ساقی کوثر گرفت

یاد پهلویش نمازم را شکست
فرصت راز و نیازم را شکست

آه زهرا تا ابد جاری بود
دست مولا تشنه یاری بود

چون علی شد بی کس و بی همنفس
گفت یا زینب به فریادم برس


شنبه 17 ارديبهشت 1390برچسب:, |
 

نامه شایان به پریسا


جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:, |
 

نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم

نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم
زیرا به چشم خویشتن دیده ام که این کلمه
چون زنان آوازه خوان سنگ فرش خیابان ها را پی می گیرد
و در میدان های بزرگ شهر چون روسپیان به هوس آلوده
و چون جذامیان از شهرها می رانندش

نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم
زیرا شنیده ای که این کلمات در میکده ها
همراه با هذیان مستان به لفظ می آید
هنگامی که سخن دوستت دارم در خیابان های کلام گریزان می گردد
مردم به آن حمله ور و سنگسارش می کنند
و آن گاه به آسایشگاه روانی رهبری اش می کنند
نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم
زیرا سخنی که بین لبانم برای نثارت برگرفته ام
پاکیزه و شفاف چون پروانه ای از نور است
و هرگاه که لبانم را ترک کرد به سوی دشت های سکوت پرمی گیرد
نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم
زیرا نمی خواهم در پرگرفتن این سخن به سویت، دوستان دشمن
با تعریف ها و بذله گویی شان آلوده اش کنند
نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم
اما قادرم دوستت دارم را
به آرامی وقتی تو در خوابی با تمام وجودم بالای پیشانی ات کتابت کنم
تا سرانگشتان رؤیاهایت آن را برگیرند
 


چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:, |
 

به تو عادت کرده بودم

به تو عادت کرده بودم
اي به من نزديک تر از من
اي حضورم از تو تازه
اي نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگي به شبنم
مثل عاشقي به غربت
مثل مجروحي به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه هاي من بي تو
تجربه کردن مرگه
زندگي کردن بي تو
من که در گريزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گريه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبريز سکوته
خونه از خاطره خالي
من پر از ميل زوالم
عشق من تو در چه حالي


شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, |
 

این دیگه راه آخره...

 سپیده بودی واسه من

واسه شبا ستاره ها

رفتی ولی موندی هنوز

تو دفتر خاطره ها

هنوز توی اتاق من عطر

تو رو حس میشه کرد

جای تو خالی و منم

همه وجودم شده درد

حالا دیگه ترانه هام

ترانه ی بی کسی

حالا دیگه شبای من

شبای دل واپسی

نمی دونم چرا دلت

از دل من جدا شده

رفتی و کار هر شبم

گریه ی بی صدا شده

گریه ی بی صدا شده

کاشکی فقط یه روز بیای

واسه یه لحظه دیدنت

منتظرن چشای من

منتظر رسیدنت

وقتی تو بودی آسمون

برام پر از ستاره بود

اومدنت برای من

یه فرصت دوباره بود

رفتی نمی دونم چرا

دادی منو به بی کسی

هیچکی مثل من نمیشه

یه روز به حرفم میرسی

یه روز میشه دل خودت

بشه گرفتار کسی

هیچکی مثل من نمیشه

یه روز به حرفم میرسی

یه روز به حرفم میرسی

هنوز به یاد اون روزا

منتظرم تا که بیای

اگه بیای منم میشم

همون کسی که تو میخوای

اگه سپیده باز بیای

سیاهی از دلم میره

به انتظارت می مونم

این دیگه راه آخره...


شنبه 3 ارديبهشت 1390برچسب:, |
 

زنجیره عشق

 

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
 
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
 
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
 
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
 
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
 
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
 
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
 
****
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
 
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
 
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
 
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
 
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.
 
من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم.
 
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
 
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
 
****
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه...

یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:, |
 

 

بی تو چه کند مولا یا فاطمه الزهرا
افتاده علی از پا، یا فاطمه الزهرا
وقت است که از رحمت ، دستی ز علی گیری
کافتاده ز پا مولا یا فاطمه الزهرا
بعد از تو علی از پای، افتاد و ز غم خو کرد
با خانه نشینی ها ، یا فاطمه الزهرا
رفتی و علی بی تو ، بیت الحزنی دارد
پر شور و پر از غوغا ، یا فاطمه الزهرا
چون محرم رازی نیست ، با چاه سخن گوید
تنهاست علی تنها ، یا فاطمه الزهرا
شب ها به مزار تو ، میسوزد و می گرید
چون شمع ز سر تا پا ، یا فاطمه الزهرا
بر خاک مزار تو ، خون ریخت بجای اشک
از دیده خون پالا ، یا فاطمه الزهرا
بر خر من جان او ، چون شعله شرر می زد
میریخت چو آب اسماء ، یا فاطمه الزهرا
دامان علی از اشک گردید پر از کوکب
 در آن شب محنت زا ، یا فاطمه الزهرا
هم وصف تو نا ممکن ، هم قدر تو نا معلوم
هم قبر تو نا پیدا ، یا فاطمه الزهرا
التماس دعا

 

 

یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:, |
 

پیرمرد

 

يه مرد ۸۰ ساله ميره پيش دكترش براي چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده:

هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظرت چيه دكتر؟

دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خببذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل. همينطور كه ميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچي چتر رو به طرف پلنگ نشونه مي گيره و ….. بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين!

پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتماً يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده!

دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقاً منظور منم همين بود!

 


جمعه 26 فروردين 1390برچسب:, |
 

نامه های عاشق به معشوق

معشوقی، عاشق خود را به خانه دعوت کرد و کنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زیادی نامه که قبلاً در زمان دوری و جدایی برای یارش نوشته بود، از جیب خود بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. نامه ها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصله معشوق را سر برد. معشوق با نگاهی پر از تمسخر و تحقیر به او گفت: این نامه‌ها را برای چه کسی نوشته‌ای؟ عاشق گفت: برای تو ای نازنین! معشوق گفت: من که کنار تو نشسته‌ام و آماده‌ام تو می‌توانی از کنار من لذت ببری. این کار تو در این لحظه فقط تباه کردن عمر و از دست دادن وقت است.

عاشق جواب داد: بله، می‌دانم من الآن در کنار تو نشسته‌ام اما نمی‌دانم چرا آن لذتی که از یاد تو در دوری و جدایی احساس می‌کردم اکنون که در کنار تو هستم چنان احساسی ندارم؟
معشوق گفت: علتش این است که تو، عاشق حالات خودت هستی نه عاشق من. برای تو، من مثل خانه معشوق هستم نه خود معشوق. تو بسته حال هستی و از این رو تعادل نداری. مرد حق بیرون از حال و زمان می نشیند. او امیر حالهاست و تو اسیر حالهای خودی.
برو و عشق مردان حق را بیاموز و گرنه اسیر و بنده حالات گوناگون خواهی بود، به زیبایی و زشتی خود نگاه مکن بلکه به عشق و معشوق خود نگاه کن، در ضعف و قدرت خود نگاه مکن، به همت والای خود نگاه کن و در هر حالی به جستجو و طلب مشغول باش.
 


پنج شنبه 25 فروردين 1390برچسب:, |
 

زندگی را دوست دارم به شرطی که:

ز=زندان نباشد

ن=ندامت نباشد

د=درد نباشد

گ=گریه نباشد

ی=یاس نباشد

دکتر علی شریعتی


پنج شنبه 25 فروردين 1390برچسب:, |
 

می‌نوشتم عشق دستم بوی شبنم می‌گرفت
آهِ حوای درون دامان آدم می‌گرفت
می‌نوشتم شعر یک توده شقایق بود و آه
آشنا دستی ز دست باد ، مریم می‌گرفت
می‌نوشتم شاعری سر در گریبان غروب
یادگاری می‌نویسد، عشق ماتم می‌گرفت
می‌رسیدم تا لب دریا نگاهم بود و موج
انتشار آبی امواج را غم می‌گرفت
می‌گذشتم از گلاب کوچه‌ی اردیبهشت
بوی گل‌های اشارت در پناهم می‌گرفت
با تو می‌گفتم فقط از ابرها، آئینه‌ها
یک قلم، یک دفتر بی‌نام عالم می‌گرفت
می‌کشیدم نقش باران روی پلک داغ باغ
می‌سرودم یک غزل باران دمادم می‌گرفت

 


سه شنبه 23 فروردين 1390برچسب:, |
 

غنچه و باغ

 

غنچه خندید ولی باغ به این گریه گریست
غنچه آن روز ندانست که این گریه ز چیست
باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل
باغبان آمد و یک یک همه گلها را چید
باغ عریان شد و دیدند که از گل خالیست
باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟
گفت: پژمردگی اش را نتوانم نگریست
من اگر ز روی هر شاخه نچینم گل را
چه به گلزار و چه گلدان دگر عمرش فانی است
همه محکوم به مرگند چه انسان ، چه گیاه
این چنین است همه کاره جهان تا باقیست
گریه باغ ز آن بود که او میدانست
رسم تقدیر چنین است و چنان خواهد بود
میرود عمر ولی خنده کنان باید زیست

دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:, |
 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید… چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..! دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)


یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:, |
 

دلتنگی...

 

باز امشب میان واژه ها انگار
درگیرم
من از این واژه های تلخ و تکراری
دلگیرم
شب رویا و کابوسش
تن تب دار و درمانش
طلوع صبح و بیداری
من و تکرار تنهایی
هوای تازه و نم دار
شکایت های بس غم دار
دل بی تاب یک عاشق
نوای ناله های دل
کبوترهای آزادش
رها،در اوج،بر بامش
من و این زورق تنها
تو و این ناخدایی ها
حضور تازه ی فانوس
و قلبم با غمت مأنوس
سخن از آرزوهایم
نهان در قلب ،رویایم
هوای دیدنت در دل
امید ِعاشق بیدل
دوباره بیقراریهای یک نامه
دوباره این من ِ درگیر یک ناله
و باز هم انتهای شب...
سکوت سرد و اجباری
خداحافظ
و دلداری
امیدم، بودن ِ فردا
بهانه
خواب و یک رویا
 
 

شنبه 20 فروردين 1390برچسب:, |
 

ولادت اسوه صبر و استقامت مبارک باد


جمعه 19 فروردين 1390برچسب:, |
 

سیب ...

 

تو به من خنديدي و نميدانستي من با چه دلهره
از باغ همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز.......
سالهاست كه در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تكرار كنان ميدهد آزارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا خانه ي كوچك ما سيب نداشت!
 
پاسخ فروغ به این شعر :
من به تو خندیدم
چون که میدانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمیدانستی باغبان باغچه ی همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را...
و من رفتم
و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه میشد اگر
باغچه خانه ما سیب نداشت...

جمعه 19 فروردين 1390برچسب:, |
 

صداقت ...

 

حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت…
با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم،
کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد…
ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه
گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید .
روز ملاقات فرا رسید ،دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار
زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسید.
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : “گل صداقت”
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!
 
نتیجه اخلاقی: راستگویی زینت انسان است
امام علی {ع}

پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:, |
 

سفر عشق ...

بــــــــــــا دلِ تنگ به ســـوى تو سفر بايد كرد       از ســـــــــــر خويش به بتخانه گذر بايد كرد

پيــــــــر مـــا گفت: ز ميخانه شفا بايد جست       از شفـــــــــــا جستنِ هر خانه حذر بايد كرد

آنكــــه از جلوه رخسار چو ماهت، پيش است       بى‏گمـــــــــــــــان معجزه شقِّ قمر بايد كرد

گــــــــــــــر درِ ميكـــده را پير به عشاق گشود      پس از آن آرزوى فتــــــــــــح و ظفـر بايد كرد

گـــــر دل از نشئه مى، دعوى سردارى داشت      به خــــــــود آييــد كه احساس خطر بايد كرد

مـــژده اى دوست كه رندى سر خُم را بگشود       بـاده نــــــوشان لب از اين مائده، تر بايد كرد

در رهِ جستن آتشكـــــــــــــــده سر بايد باخت        به جفـــــــــــا كارى او سينه، سپر بايد كرد

ســـــر خُـــــــم باد سلامت كه به ديدار رخش        مستِ ســــــــــــاغر زده را نيز خبر بايد كرد

طــــرّه گيسوى دلدار به هر كوى و درى است        پس به هر كوى و در از شوق سفر بايد كرد

 


پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:, |
 

درباره مشکلات بیندیشید...

 

موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحاليمشغول باز كردن بسته بود.
موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت :« كاش يك غذاي حسابي باشد
 
اما همين كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود.
 
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيواناتبدهد . او به هركسي كه مي رسيد ، مي گفت :« توي مزرعه يك تله موش آورده اند، صاحبمزرعه يك تله موش خريده است . . . »
 
مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت : « آقاي موش ،برايت متأسفم . از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي ، به هر حال من كاري بهتله موش ندارم ، تله موش هم ربطي به من ندارد
 
ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سرداد و گفت : «آقايموش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي ، چون خودت خوب مي داني كه تله موشبه من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود
 
موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر ، سري تكان داد و گفت : « من كه تا حالا نديده ام يك گاويتوي تله موش بيفتد.!» او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد ودوباره مشغول چريدنشد.
 
سرانجام ، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكربود كه اگر روزي در تله موش بيفتد ، چه مي شود؟
 
در نيمه هاي همان شب ، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببيند.
 
او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده ، موشنبود ، بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود . همين كه زن به تلهموش نزديك شد ، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعهبا شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت ، وقتي زنش را در اين حال ديد اورا فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وي بهتر شد. اما روزي كه بهخانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود ، گفت :« برايتقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست
 
مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت وساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد.
 
اما هرچه صبر كردند ، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز بهخانه آن ها رفت و آمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دارمجبور شد ، ميش را هم قرباني كند تا باگوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد.
 
روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد . تا اين كهيك روز صبح ، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد ، از دنيا رفت و خبر مردن او خيليزود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاك سپاري
او شركت كردند. بنابراين ، مردمزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديكتدارك ببيند.
 
حالا ، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بستهاي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند!
 
نتيجه ي اخلاقي : اگر شنيدي مشكلي براي كسي پيش آمده است و ربطيهم به تو ندارد ، كمي بيشتر فكر كن.  شايد خيلي هم بي  ربط نباشد!

 

 

 

 خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت
 


چهار شنبه 17 فروردين 1390برچسب:, |
 

نیکی ما به دیگران ازائی ندارد ....

 

روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.

دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ديگران ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
بهای این صورت حساب قبلا با یک لیوان شیر پرداخت شده است
آري دوستان به گفته بهتر:
تو نيکي مي کن و در دجله انداز    که ايزد در بيابانت دهد باز

 


دو شنبه 15 فروردين 1390برچسب:, |
 

شعر من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم اثر امام خمینی

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بيمار تو را ديدم و بيمار شدم
فارغ از خودشدم و کوس «انا الحق» بزدم
همچو منصور خريدار سردار شدم
غم دلدار فکنده است به جانم شرری
که به جان آمدم و شهره بازار شدم
درميخانه گشاييد به رويم شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه بيزار شدم
جامه زهد و ريا کندم و بر تن کردم
خرقه پير خراباتی و هشيار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند می آلوده مددکار شدم
بگذاريد که از ميکده يادی بکنم
من که با دست بت ميکده بيدار شدم


یک شنبه 14 فروردين 1390برچسب:, |
 

چه غریب ماندی ای دل .....

چه غریب ماندی ای دل , نه غمی نه غمگساری


نه به انتظار یاری , نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم , بگریزد و بریزد


 


که دگر بدین گرانی , نتوان کشید باری

دل من چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی ؟


 


چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن که ماهی به تو پرتویی رساند


 


دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد


دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری


 


سحرم کشیده خنجر , که چرا شبت نکشته است


تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری


 


چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی


 


بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم , که دوباره سر برآرم


 


منم آن درخت پیری , که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر

 


 


پنج شنبه 11 فروردين 1390برچسب:, |
 

من چه در وهم وجودم چه عدم دلتنگم

از عدم تا به وجود آمده ام دلتنگم

روح از افلاك و تن از خاك، در اين ساغر پاك

از در آميختن شادي و غم دلتنگم

خوشه اي از ملكوت تو مرا دور انداخت

من هنوز از سفر باغ ارم دلتنگم

اي نبخشوده گناه پدرم آدم را

به گناهان نبخشوده قسم دلتنگم

حال در خوف و رجا رو به تو بر ميگردم

دو قدم دلهره دارم دو قدم دلتنگم

نشد از ياد برم خاطره دوري را

باز هر چند رسيديم به هم دلتنگم

!


چهار شنبه 10 فروردين 1390برچسب:, |
 

یادمان باشد...

یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم


گر که در خویش شکستیم ، جفایی نکنیم


 


خود بسازیم به هر درد که از دوست رسد


بهر بهبود ولی فکر دوایی نکنیم


 


جای پرداخت به خود بر دگران اندیشیم


شکوه از غیر ، خطا هست ، خطایی نکنیم


 


و به هنگام نیایش سر سجاده عشق

جز برای دل محبوب دعایی نکنیم


 


یاور خویش بدانیم خدایاران را


جز به یاران خدادوست ، وفایی نکنیم


 


یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند

طلب عشق ز هر بی سروپایی نکنیم


 


گر که دلتنگ از این فصل غریبانه شدیم

تا بهاران نرسیدست هوایی نکنیم


 


گله هرگز نبود شیوه دلسوختگان

با غم خویش بسازیم و شفایی نکنیم


 


یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم

وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم


 


پر پروانه شکستن هنر انسان نیست

گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم


 


دوستداری نبود بندگی غیر خدا

زین سبب بندگی غیر خدایی نکنیم


 


مهربانی صفت بارز عشاق خداست

یادمان باشد از این کار ابایی نکنیم

 



سه شنبه 9 فروردين 1390برچسب:, |
 

 

 

شمع داني به دم مرگ به پروانه چه گفت

.گفت اي عاشق ديوانه فراموش شوي

سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد

گفت طولی نکشد تو نیز خاموش شوی


دو شنبه 8 فروردين 1390برچسب:, |
 

هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد ...

مدتي است ديگر صدايم را نمي شنوي


 

 


صدايت را نمي شنوم


درست از همان روز كه گفتي تنهايت نمي گذارم


مي نويسم شايد بخواني


اما حالا ديگر خواندنت هم دردي را از من دوا نمي كند


مي داني


روزها مي گذرد


ماه ها مي گذرد


و سالها نيز خواهند گذشت


اما چيزي در من تغيير نمي كند


هيچ چيز


انگار كه چيزي را گم كرده باشم


هر روز به دنبال اش مي گردم


نمي دانم گم كرده ام


يا جايي جا مانده است


يا شايد تو آن را با خود برده اي


جايش خالي است


مي سوزد


...


و هيچ چيز ديگري جايش را پر نخواهد كرد

 

 

 


دو شنبه 8 فروردين 1390برچسب:, |
 
رضا

به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن واژه‌ای در قفس است حرف‌هایم مثل یک‌تکه چمن، روشن بود من به آنان گفتم: آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشایید به رفتار شما می‌تابد و به آنان گفتم: سنگ، آرایش کوهستان نیست همچنانی که فلز، زیوری نیست به اندام کلنگ در کف دست زمین، گوهر ناپیدایی‌ست که رسولان، همه از تابش آن خیره شدند پی گوهر باشید لحظه‌ها را به چراگاه رسالت ببرید و من آنان را به صدای قدم پیک، بشارت دادم و به نزدیکی روز، و به افزایش رنگ به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن‌های درشت و به آنان گفتم: هر که در حافظة چوب، ببیند باغی صورتش در وزش بیشة شور ابدی خواهد ماند هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود آنکه نور از سرِ انگشت زمان برچیند می‌گشاید گره پنجر‌ه‌ها را با‌ آه زیر بیدی بودیم برگی از شاخة بالای سرم چیدم، گفتم‌: چشم را باز کنید آیتی بهتر از این می‌خواهید؟ می‌شنیدم که به هم می‌گفتند: سِحْر می‌داند، سِحْر! سر هر کوه، رسولی دیدند ابر انکار به دوش آوردند باد را نازل کردیم تا کلاه از سرشان بردارد خانه‌هاشان، پُر داوودی بود چشمشان را بستیم دستشان را نرساندیم به سر‌شاخة هوش جیبشان را پُر عادت کردیم خوابشان را به صدای سفر آینه‌ها آشفتیم سلام به وب من خوش اومدین لطفا با نظراتتون منو در ساخت بهتر این وب یاری کنید

 

لینکها

کیت اگزوز ریموت دار برقی

ارسال هوایی بار از چین

خرید از علی اکسپرس

 

مطالب قبلی

» سلام
» عید سعید فطر مبارک باد
» راز عشق شقايق
» سالروز رحلت بزرگ مرد عاشق تسليت باد
» عشق
» من که ادعا نکردم
» ولادت حضرت زهرا و روز زن مبارک باد
» علي و مهناز
» آرام ترين انسان دنيا
» به تماشا سوگند و به آغاز کلام
» بی تو مهتاب
» مرغ دل
» نامه شایان به پریسا
» نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم
» به تو عادت کرده بودم
» این دیگه راه آخره...
» زنجیره عشق
» پیرمرد
» نامه های عاشق به معشوق
» غنچه و باغ
» دلتنگی...
» ولادت اسوه صبر و استقامت مبارک باد
» سیب ...
» صداقت ...
» سفر عشق ...
» درباره مشکلات بیندیشید...
» نیکی ما به دیگران ازائی ندارد ....
» شعر من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم اثر امام خمینی
» چه غریب ماندی ای دل .....
» یادمان باشد...
» هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد ...
» مجنون و خدا
» بیا تا برویم
» سکوت است ...
» تو را دوست دارم
» خیلی سخته

 

ارشیو

5 دی 1390

5 شهريور 1390

7 خرداد 1390

6 خرداد 1390

5 خرداد 1390

4 خرداد 1390

3 خرداد 1390

2 خرداد 1390

7 ارديبهشت 1390

6 ارديبهشت 1390

5 ارديبهشت 1390

4 ارديبهشت 1390

3 ارديبهشت 1390

1 ارديبهشت 1390

7 فروردين 1390

6 فروردين 1390

5 فروردين 1390

4 فروردين 1390

3 فروردين 1390

2 فروردين 1390

1 فروردين 1390

 

نویسندکان

رضا

 

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق و آدرس eshgh12.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





لینک ها

ஜღ♥ღஜانتی بعضی پسراஜღ♥ღஜ

کافه پیانوو

تاریخ فراموش شده

تاریخ فراموش شده

ஜღ♥ღஜانتی بعضی پسراஜღ♥ღஜ

عنوان لینک

عشقولانه

عشق

سفیران

دانلود همه چي ، مجاني ، مجاني

کلامی از جنس باران

ღخاطرات جوجوییღ

عشق یک طرفه ممنوع

تنها ترین تنهای دنیا

تنهاترین تنهای تنها

ستاره مارسی

کیت اگزوز

زنون قوی

چراغ لیزری دوچرخه

 

امکانات

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگدهی

 


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 78
بازدید ماه : 109
بازدید کل : 39787
تعداد مطالب : 47
تعداد نظرات : 48
تعداد آنلاین : 1